گروه فرهنگی مشرق ـ آنچه خواهید خواند، قسمت اول از متن سخنرانی سید شهید مرتضی آوینی است که در سال ۱۳۶۸ در جمع گروهی از دست اندر کاران سینما در بنیاد سینمایی فارابی ایراد شده است. متن جلسه اول از این پنج جلسه، پس از رؤیت و ویرایش توسط شخص سید مرتضی آوینی، در بهار ۱۳۷۲ در فصلنامه فارابی منتشر شده است، اما قسمتهای بعدی پس از شهادت ایشان ویراسته شده و در سه بخش متوالی در همان فصلنامه انتشار یافت. کتاب «حکمت سینما» در نهایت از سوی بنیاد فارابی در سال 1374 به چاپ رسید و دیگر تجدید طبع نشد. إن شاء الله این سلسله سخنرانیها در «مجموعه آثار» آن عزیز به چاپ برسد.
متن ویرایشنشدۀ حکمت سینما در بهار 1388 در یکی از خبرگزاریها منتشر شد. اکنون به مناسبت سالگرد سید شهیدان اهل قلم، متن ویراسته و منقّح آن تقدیم خوانندگان میشود.
۱- اولین تذکری که میخواستم عرض کنم این است که تمدن امروز اصلاً محصول فلسفه است، شجرهای است که ریشهاش فلسفه است و همۀ لوازم محصولات تمدن امروز بالطّبع موالید فلسفه هستند و نیز سینما؛ چه آن را همچون هنر بنگریم و چه همچون صنعت. ممکن است ارتباط آنچه به مثابۀ ثمر این تمدن در خارج محقق شده است با ریشهاش یعنی فلسفه چندان واضح نباشد، یعنی فی المثال نتوان از همان آغاز نسبت ماشین رختشویی را با فلسفه پیدا کرد اما در باطن امر، با کمی تأمل و تفکر در سیر تاریخی تمدن غرب خواهیم دید که این تمدن و لوازمش ثمرات درخت فلسفه هستند. مگر گلابی چقدر با اصل درخت خویش شباهت دارد؟ باغبان است که این تناسب و تشابه را باز مییابد نه هر ناآشنایی که نظر در باغ کند.
اینکه اصلاً چرا من به این تذکر پرداختهام علتی دارد و آن اینکه ما در قرن پانزدهم هجری قمری، با واقعۀ عظیمی در کره زمین مواجه هستیم که انقلاب اسلامی است. و اعتقاد این حقیر بر آن است که با این انقلاب، سیر اضمحلال و فروپاشی تمدن غرب از نقطه عطف تاریخی خویش گذشته و در قوس نزول افتاده است. تاریخ آینده تاریخ غرب نیست، تاریخ اسلام است. البته این مدعا نیاز به توضیح بیشتری دارد که برای حفظ اجمال و ایجاز باید از آن در گذریم. با این فرض، در آینده میان ما و غرب مبارزهای همه جانبه درگیر خواهد بود که هنوز بیش از یک دهه از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته، آثار آن در سراسر دنیا مشهود است.
این مبارزه تنها یک مبارزه نظامی نیست و مبارزه نظامی در حقیقت جلوۀ آن مبارزۀ فرهنگی، فکری و فلسفی است که میان ما درگیر است. مبارزۀ نظامی فقط ظاهر این مبارزه است و در باطن جنگی بسیار عظیمتر در جریان است که تعبیر من از آن «جهاد فکری» است. لازمۀ پای نهادن در این مبارزه آن است که ما ماهیت غرب را بشناسیم و نسبتِ میانِ آثار و لوازم تمدن غرب را با ریشههایشان پیدا کنیم. و این جز از طریق مطالعۀ فلسفه غرب ممکن نیست چرا که اصلاً غرب و تمدنِ منتسب به آن، مولودِ فلسفه است.
از آغاز قرون جدید، یعنی در رنسانس بنیان فکری تمدن حاضر با رجوع به تفکر فلسفی یونان گذاشته شد و هر آنچه اکنون وجود پیدا کرده موجودیت خویش را مدیون این بنیان نخستین و بسط تاریخی آن است پس ما خود را بینیاز از فلسفه ندانیم. بسیاری از ساده انگاریهایی که در برخورد با غرب وجود دارد ناشی از این عدم شناخت است و این نقض جز به مدد فلسفه علاج نمیشود. و اصلاً کسی که غرب را بدون عنایت به بنیانهای فلسفی آن بنگرد امکان تحقیق در ماهیت آن را پیدا نمیکند و به تبع آن، لزوم این مبارزه را نیز در نمییابد. البته در باب این مسئله که انسان برای رسیدن به حق، بالذات محتاج به خواندن فلسفه باشد سخن بسیار است و نگفته روشن است که انسان برای طیّ طریق کمال ضرورتاً نیازمند به فلسفه نیست. اما سخن ما در مبارزه با غرب است وقتی میگوییم «غرب»، شرق سیاسی را هم در نظر داریم مارکسیسم و کمونیسم نیز مظاهری از همان تفکر واحدی است که در غرب حاکم است. اینها همه ثمرات و شاخ و برگ درختی هستند که ساقهاش اومانیسم است.
برای مثال، اخیراً در یکی از همین مجلاتی که این روزها انتشار پیدا میکند سخنی دیدم که یکی از انتلکوئلهای پیر این جامعه گفته بود که «روشنفکر مدافع چیزی نیست». اگر با پشتوانۀ تفکر فلسفی غربی به سراغ این سخن نرویم، اصلاً امکان درک آن برای ما موجود نیست. ما با این تفکر مخالفیم اما بنیان این مخالفت باید بر مبنای شناختی که از این سخن داریم بنا شود. ممکن است گویندۀ این سخن فلسفه نداند، که همین طور هم هست، اما این سخن که از دهانش بر آمده لزوماً سخنی فلسفی است. زیرا از دهان کسی بر آمده که شخصیتش را مدیون غربزدگی است. هیچ یک از نحلههای فکری یا حتی محصولات تکنیکی این تمدن را جز با فلسفه نمیتوان بررسی کرد. و به اعتقاد اینجانب بخشی از روشن بینی معجزهآسای حضرت امام(ره) در برابر غرب نیز از اینجا مایه گرفته است، که ایشان ید طولانی در فلسفه و عرفان نظری دارند و البته بنیان اصلی احاطه حکیمانۀ ایشان را بر همه مسائل باید در جایی دیگر جستوجو کرد که در اینجا محل بحث ندارد.
۲- تذکر دومی که میخواستم عرض کنیم این است که بشر امروز وجود انسان را عین حیوان میداند. تعریفی که قدما از انسان داشتند یعنی «حیوان ناطق»، با آن تعریفی که بشر غربی از انسان دارد به طور کلی متفاوت است. قدما «نطق» را فصل وجود انسان از حیوان میدانستند؛ حقیقتی که چون در وجود بشر تحقق یابد، تحولی ذاتی و ماهوی اتفاق میافتد و انسان از نظر تعالی وجود، به مرتبهای میرسد که دیگر نمیتوان او را حیوان دانست. در حکمت اسلام، نفس انسان را نفس ناطقه مینامند و این نطق را نباید فقط به معنای ظاهریِ «سخن گفتن» گرفت. سخن گفتن انسان ریشه در تفکر و تعمق او دارد، چنان که لفظ منطق را هم از ریشه نطق گرفتهاند. اما امروزه به تبعیت از تفکر غربی، بشر را اصالتاً با رجوع به حیوانیت او معنا میکنند.
اگر توجه نکنیم که تمدن غرب و آثار و لوازمش در ذیل این تعریف قرار دارد، امکان تحقیق در ماهیت آن از دست میرود. اگر انسان اینچنین تعریف شود، آثار این تعریف در همۀ اموری که مربوط به انسان است به نسبت قرب و بعد، ظاهر خواهد شد. مثلاً این تأثیرات در علوم انسانی ظهور بیشتری دارد تا علوم تجربی. بنگرید که آنها چطور در اقتصاد امروز نیازهای حیوانی وجود بشر را اصل میگیرند، یا فی المثال به تعبیر آنها از آزادی دقت کنید. اشتباه در تعریف «انسان»، کار را به آنجا کشانده که امروز بعد از چند قرن انسان به خود بیگانگی ذاتی دچار آمده و به نوعی از حیوان اجتماعی تبدیل شده است. این موضوع، اصولاً تفاوت اصلی دوران ماست با دورانهای دیگری که به کره زمین گذشته است. تفاوت اساسی آنجاست که پیش از این عصر، چه بسا انسانهایی وجود داشتهاند که این تعبیر در موردشان مصداق داشته؛ انسانهایی که از حقیقت وجود خویش دور افتاده بودهاند ــ و غیر اهل حق، همه اینچنیناند ــ اما هیچگاه کار به آنجا نرسیده که در تفکر غربی از «انسان»، این تعریف وارونه پذیرفته شود و مثل امروز همه تأسیسات و مناسبات و معاملات اجتماعی بر همین اساسِ وارونه، بنا شود.
بعد از چند قرن، اکنون در غرب آثاری مشهود است دال بر اینکه آنها به پایان راه رسیدهاند و وقت آن است که به این اشتباه کلی خویش در تعریف «انسان» پی ببرند و توبه کنند. به اعتقاد اینجانب این عصر توبۀ بشریت با انقلاب اسلامی ایران آغاز شده است و هر چه بگذرد ما با تحولات اجتماعی و سیاسیِ عمیقتر و وسیعتری دال بر یک توبۀ کلی به سمت دین و دینداری و حق پرستی، مواجه خواهیم شد. قرن آینده اینچنین قرنی است و آثار اولیۀ آن نیز از هم اکنون ظهور یافته است. «انسان» را باید همچنان که در حکمت اسلام مطرح است با نفس ناطقه از «حیوان» جدا دانست و اصل در وجود انسان، همین روح است که متعالی و الهی است. بین انسان و حیوان نسبتی که غربیها قائلند برقرار نیست و اگر ما برای خصوصیات حیوانی وجود انسان قائل به اصالت شویم باعث دوری انسان از وجود حقیقی خودش خواهیم شد، آنچنان که اکنون در غرب رخ داده است.
۳- تذکر سومی که باید عرض کنم مستقیماً راجع به خود سینما است. اگر سؤال این باشد که «چه چیزی سینما را از این جذابیت برخوردار کرده است؟» در جواب باید گفت: «توهّم واقعیت». اما ما معنی توهّم واقعیت را نمیتوانیم بفهمیم مگر اینکه بدانیم این جذابیت چه چنگآویزی در درون ما دارد. هر آنچه از بیرون، ما را به سمت خودش جذب میکند اگر نسبتی با درون ما نداشته باشد یا چنگآویزی در وجود ما نیابد تا خود را به آن بیاویزد، اصلاً ما به طرفش نخواهیم رفت. پس این «توهّم واقعیت» چیست؟ چگونه ایجاد شده و چه خانهای در درون ما دارد که ما را به خود جذب میکند؟
جستوجوی جواب این سؤال برای شناختن ماهیت سینما لازم است. البته ما در طی این یک جلسه نمیتوانیم به همه پرسشها جواب دهیم و لذا فقط طرح سؤال میکنیم. چرا که در خود این سؤالها نیز تذکراتی بسیار جدی وجود دارد. اگر این توهّم واقعیت یا واقعیت سینمایی، سیر داستانی به خود نگرفته بود باز هم این همه جذابیت نداشت. جذابیت سینما در آنجاست که چنگ آویزهایی در فطرت ما یافته است و فی المثال دربارۀ داستان باید گفت که بشر از آنجا که در نسبت بین مرگ و زندگی، مبدأ و معاد، و نسبتی که بین او و زمان برقرار میشود وجود پیدا میکند به سیر داستانی و قصه و تاریخ گرایش دارد. و به همین علت است که جذابیت قصه و داستان و تاریخ برای انسان امری فطری است، یعنی ریشه در فطرت انسانی دارد. اگر بشر نمیمرد و جاودانه بود، علاقهای هم به قصه و تاریخ نداشت.
یکی از مهمترین صفاتی که واقعیت سینمایی را از جذابیت فعلی برخوردار کرده «سیر داستانی» است و جذابیت سیر داستانی هم در نسبتی است که بین انسان و مبدا و معاد، و مرگ و زندگی وجود دارد. از داستان گذشته، سینما آنگونه که اکنون در دنیا محقَّق شده این صفات فطری را در جهت ضعفهای بشری اغلب به خوبی شناخته و بر همین اساس رابطۀ خویش را با انسان بنا نهاده است.
۴- تذکر چهارم اینکه سینما یا به عبارت بهتر تماشای فیلم جز به توسط الیناسیون انسان تحقق پیدا نمیکند. «الیناسیون» را «از خود بیگانگی» ترجمه کردهاند و ما مصداق اتمّش را در مجانین مییابیم. دیوانهها بدون آگاهی از هویت اصلی خودشان شخصیتی موهوم برای خود تصور کردهاند و در آن فرو رفتهاند. تعبیر الیناسیون در نحلههای مختلف فلسفی در غرب معانی مختلفی پیدا کرده است ولی ما بدون توجه به تفاوتها، الیناسیون را به معنایی گرفتهایم که با فرهنگ ما بیشتر سازگاری دارد. دنیا دارالمجانین بزرگی است و بجز اهل حق یعنی کسانی که بین خود و حقیقت، رابطهای آنچنان که باید برقرار کردهاند همه انسانها کم و بیش و در صورتهای مختلف دچار جنون هستند، چون در عواملی ساخته و پروردۀ توهمات خودشان زندگی میکنند. یکی انگار در جهانی زندگی میکند که خدایی ندارد و در آن جهان وهمی، یکباره در وسط آسمان روی یک کرۀ کوچک صورتهای ابتدایی حیات به وجود آمده و بدون علتی معلوم در یک جهت احتمالی، پیچیدهتر و پیچیدهتر شده کمال یافته است تا اینکه انسان پای به عرصه وجود نهاده و شروع به تفکر درباره خود و جهان خارج از خود کرده است! دیگری در جهانی زندگی میکند که همه مثل گرگ مترصد یکدیگر هستند و در چنین دنیایی تنها قانون است که آنها را از تجاوز به یکدیگر باز میدارد، دنیایی که در آن همه دزدند مگر کسانی که قدرت دزدی ندارند.
و اما حقیقت چیست؟ وقتی کسی بدون آگاهی از اینکه هویت حقیقیاش چیست خود را ناپلئون میداند یا مثلاً بزرگترین روشنفکر جهان سوم میپندارد بدون آنکه نگران حقیقت امر باشد، این شخص دچار الیناسیون است و از خود بیگانگی به معنای اتمّ در مورد او اتفاق افتاده است. تعبیری در قرآن مجید وجود دارد که در ذهن من با این مسئله الیناسیون یا از خود بیگانگی مربوط است و آن «خوض» است که به معنای «فرو رفتن» آمده: «قل الله ثمّ ذرهم فی خوضهم یلعبون» (انعام/ 91) رهایشان کن تا در این حالت فرورفتگی و استغراق که دارند، مشغول بازی باشند.
همۀ این تعبیرات محل بحث هستند بحثهایی اساسی، اما نه در جلسهای با این محدودیت. انسانها به طور معمول گرفتار غفلتی هستند که با خوض در امری خارج از خودشان، محقَّق شده است. وقتی انسان در چیزی خارج از وجود خودش فرو برود و در آن غرق شود از خود غافل میشود، و به هر تقدیر معنای از خود بیگانگی به نحوی از انحاء دربارهاش مصداق مییابد. همۀ انواع این از خود بیانگانگی مذموم نیست، چنانکه انسان در هنگام عبادت نیز در امری خارج از خویش مستغرق میشود. لکن ما خدا را وجودی غیر از خود یا ناخود نمیدانیم که با فنای در وجود او معنای از خود بیگانگی دربارۀ ما صدق کند. خدا غایت الغایات وجود ما و اصل حقیقت هستی است و فنای در وجود او در واقع امر، بازگشتن به خویشتن است. معنای لفظی توبه نیز همین است بازگشت؛ بازگشت به حقیقتی که از آن دور افتادهایم. آنچه در شریعت مذموم است از خود بیگانگی ذاتی است یعنی فی المثال همان امری که امروز دربارۀ بشریت به طور عام و بشر به طور خاص اتفاق افتاده. انسان به نوعی حیوان اجتماعی و ابزارساز استحاله یافته است. دیوانهها بیمارانی بیش نیستند؛ اغلب یک نقص جسمی یا عصبی باعث شده است که جنون پیدا کنند، اما مجانین واقعی آدمهایی هستند که نه فقط نسبت به هویت حقیقی خویش آگاهی ندارند بلکه خود را کس دیگری میانگارند.
در روایات آمده که حضرت رسول(ص) از جایی گذر میکردند که عدهای را دیدند که دور یک بنده خدا جمع شده بودند. میپرسند: این کیست؟ جواب میدهند: مجنون است. حضرت سخنی میفرمایند قریب به این مضمون که او بیماری بیش نیست، مجنون حقیقی کسی است که با تکبر روی زمین راه میرود. یک بشر متکبر یا مستکبر مصداق کاملی است برای آن از خود بیگانگی ذاتی که مورد نظر ما است. قرارداد نانوشتهای که بین تماشاگر و فیلم وجود دارد آن است که تماشاگر با پای خودش میرود و در فضای تاریکی روی صندلی مینشیند و خودش را تسلیم فیلمساز میکند تا به هر سان که میخواهد او را در یک واقعیت موهوم غرق کند، آنچنان که در تمام مدت تماشای فیلم اصلاً هویت حقیقی خویش را به یاد نیاورد و رجعتی به خویش نداشته باشد. مع الاسف میزان توفیق فیلمساز نیز در همین جاست؛ فیلم خوب فیلمی است که در تمام مدت تماشاگر را زمین نگذارد و با رشتۀ این جذابیت سحرانگیز، تا آنجا او را گرفته باشد که امکان رجعت به خویش را به او ندهد.
وقتی به کودکانی که در حال بازی هستند بنگریم درمییابیم که تعبیر «خوض» در قرآن چقدر عمیق و بلیغ است. بچهها در نقش موهوم خویش در بازی، آن همه فرو میروند که غرق میشوند. زندگی غیرِ اهلِ حق نیز اینچنین است؛ بازی موهومی بیش نیست. اینها از جهان خارج از خودشان توهّمی دارند که اصلاً مطابق با واقع نیست. ما میزان صحت ادراک را مطابقت با واقع یا نفسالامر میدانیم. جهانی که اینان بر اساس شناخت خویش پیرامون خود آفریدهاند جهانی غیر واقعی و خیالی است و از همین رو است که عرض کردم جهان دارالمجانین بزرگی است.
۵- تذکر پنجم این است که بشر امروز از این غفلتی که نسبت به حقیقت و وجود حقیقی خویش دارد استقبال میکند. وقتی خودآگاهی انسان با درد و رنج همراه است، غفلت ملازم با لذت است و اینچنین است که اغلب انسانها جز اولیاء خدا، خود را به آن میسپارند. در نهادهای اجتماعی بشر امروز، موارد مختلفی از مصادیق و شواهد این مدعا را پیدا خواهیم کرد؛ دیسکوتکها، کابارهها، میخانهها شهرهای بازی، قمارخانهها، سینماها، کلوبهای مختلف بیلیارد، بولینگ و بسیاری از بازیهایی که تحت عنوان ورزش پنهان شدهاند همه و همه، مظاهری هستند از همان معنایی که گفته شد؛ غفلتکدههایی که بشر امروز برای فرار از عقل و اختیار و خودآگاهی ساخته است.
نقطۀ گرایش انسان به سوی مستی، ترک عقل و اختیار است و آسودگی از رنجهای وجود و حیرت و دِهشَتی که با آن همراه است. سینما نیز آنچنان که امروز به طور عموم وجود دارد، مفرّی است که بشر برای گریز از خود ساخته است و البته همان طور که بعدها عرض خواهد شد، ما سینما را منحصر به این غفلتکدهای که امروز کمپانیهای تجارتی فیلمسازی بنا کردهاند نمیدانیم و برای آن وظایف دیگری نیز قائل هستیم... هر چند آنچه اکنون وجود دارد همان است که گفتیم. بشر در هنگام تماشای فیلمی که همۀ وجود او را به خود جذب میکند، به نحوی از بیخودی و غفلت و مستی دست مییابد که بسیار لذتبخش است. این لذت است که انسان را به سوی سینما میکشاند.
اگر در تعبیرات عرفانی ما مستی و بیخودی بالاترین مرتبهای است که انسان بدان نائل میشود نباید این هر دو را به یک معنا گرفت از این نظر، «بیخودی» مقامی همسنگ با ولایت است، چرا که وجود انسان عین ربط و تعلق به حق است. اما نفس، حجاب این تعلق میشود و لذا وجود حقیقی انسان هنگامی ظاهر میگردد که خود او از میان برخیزد. بزرگترین حجاب میان انسان و خدا، خود یا نفس اوست و از همین رو وقتی انسان موفق شود که از خود بگذرد خدا از وجود او ظاهر خواهد شد و این همان مرتبۀ بیخودیِ همسنگ با ولایت است. در اینجا همان طور که عرض کردم، تعبیر از خود بیگانگی درست نیست. چرا که اصلاً بیگانگی واقعی در چیزی است که انسان را از خدا باز میدارد.
۶ - تذکر ششم اینکه شاخص اصلی وجود انسان همین عقل و اختیار اوست. حرکت بالإراده، در مورد حیوانات نیز تحقّق دارد و آنچه انسان را متمایز میسازد اختیار است نه حرکت ارادی، که حیوانات نیز به یک معنا از آن برخوردار هستند. باز به همین علت است که این اختیار را به همان امانتی تفسیر کردهاند که انسان از ازل عهدهدار آن شده است (احزاب/ 72). تماشاگری که با پای اختیار به فضای تاریک سینما میرود و خود را در صحنه واقعیت سینمایی غرق میکند، اصلاً بدون ترک اختیار امکان پرداختن به فیلم و تماشای آن را پیدا نمیکند، یعنی استغراق در آن واقعیت، موکول به این امر است.
«برده» یا «بنده» به کسی اطلاق میشود که از خود اختیار ندارد و از آن آزادی که شاخص وجود بشر است برخوردار نیست. غربیها هم با اینکه آزادی را طوری دیگری معنا کردهاند اما آن را شاخص وجود بشر میدانند. در مقابل الفاظ «بنده» یا «برده»، کلمات «حرّ» یا «آزاد» وجود دارد. پس انسانی که اختیار ندارد بنده یا عبد است اما عبودیت نیز مطلقاً مذموم نیست. عبودیت به معنای ممدوح آن، قلۀ غاییِ تکامل و تعالیِ روح بشر است و مقام عبداللهی همان مقام خلیفة اللهی است. آنچه هست این است که اگر لازمۀ تماشای فیلم، ترک اختیار و گذاشتن از خود و خودآگاهی است پس آن فینفسه نوعی عبودیت یا عبادت است که هم میتواند ممدوح باشد هم مذموم. میزان حسن و قبح این عمل، در جواب این پرسش است که آیا فیلم جانب حق را نگه داشته است یا خیر؟
۷ - تذکر این نکته نیز لازم است که ترک اختیار هنگام تماشای فیلم مطلوب نیست. هر چه تماشاگر بیشتر در واقیعت موهوم پردۀ سینما غرق شود در نتیجه از خود و اختیار خویش بیشتر و افزونتر فاصله میگیرد. از سوی دیگر، در کودکان و انسانهای ضعیف النفس سحر و جادوی فیلم، تأثیر بیشتری دارد. یکی از دوستان فیلمساز ما تعبیر «هیپنوتیزم» را به کار میبُرد. یعنی میگفت عملی که سینما با انسان میکند، هیپنوتیزم است. او این را از ذاتیات سینما و اصلیترین مشخصۀ ذاتی آن قلمداد میکرد و به شدت اعتراض داشت نسبت به آنان که درباره جذابیت سینما چون و چرا میکنند و میخواهند سینما را به سمتی بکشانند که از جاذبیتهای کاذب پرهیز کند. میگفت چه کسی میتواند بگوید که این جاذبیت کاذب است یا نه و میگفت که اصلاً هیپنوتیزم رکن اساسی سینما است و همان چیزی که سینما از طریق آن محقَّق میگردد.
نتیجهای که او میخواست بگیرد دربارۀ کودکان بود. میگفت اصلاً سینما وسیلۀ سرگرمی و تربیت بچهها است. بزرگترها که شخصیت نهایی خود را یافتهاند و کمتر امکان تحول و تغییر دارند. سینما متعلق به بچههاست و از طریق سینما است که ما میتوانیم نسل آینده انقلاب را بسازیم. مثالی که او میآورد در مورد آثار رودیارد کیپلینگ بود ــ همو که متهم به فراماسونری است ــ میگفت: بعد از بیست سال همان قهرمانهای فراماسونری کیپلینگ، تمام سطح ممالک مستعمرۀ امپراتوری بریتانیا را در جستوجوی همان اهدافی که کیپلینگ داشت پر کردهاند. میگفت: تأثیر معجزهآسای داستانهای او در سادگی و جذابیتی است که سینما دارد، ما باید استفاده کنیم و نسل آیندۀ انقلاب را بسازیم، باید اسوههایی را برای جوانان و نوجوانان بسازیم که بعدها در وجود آنها محقّق بشوند.
آنچه نقل به مضمون کردم، در همۀ وجوه و با همۀ وسعتش منتهی به آن مطلبی که مورد بحث ما بود نمیشود. قصد حقیر فقط تکیه بر این گفته بود که ایشان هم اعتقاد داشت که تا آن هپینوتیزم کذایی در تماشاگر اتفاق نیفتد، فیلم و سینما به معنای حقیقی تحقق نمییابد. حالا اگر دقت کنیم خواهیم دید همان طور که بچهها و انسانهای ضعیف النفس در برابر سینما کاملاً خلع اختیار میشوند، کسانی هم هستند که به راحتی در برابر فیلم، از عقل و اختیار خود صرف نظر نمیکنند. بنده کسانی را میشناسم که اصلاً تحمل سینما و تلویزیون را ندارند و اصلاً نمیتوانند خود را به فیلم تسلیم کنند. آنها احتراز دارند و میگریزند. چرا که شرط اول تماشای فیلم و لذت بردن از آن، این است که انسان از «خود» خارج شود و در سیر عواطف و احساسات فیلم و حوادث آن شریک گردد. البته مقصود از این «خود»، «خود بالفعل» یا شخصیت فردیِ هر کس نیست بلکه مراد «شخصیت حقیقی نفس» است.
حالا با توجه به این مقدمات میخواهم پرسشی طرح کنم و آن اینکه آیا مخاطب سینما عامۀ مردم نیستند؟ آیا سینما با انسانهای متکامل نیز میتواند ایجاد رابطه کند؟ آیا باید هدایت عام و خاص را از هم تفکیک کنیم و درباره وظیفۀ پرورشی سینما، بحث کنیم در این معنا که آیا سینما انسانهای متکامل و خواص را نیز مورد خطاب دارد؟ میدانید که اگر در سینما محاوره و مخاطبهای در کار باشد آنگاه فهم و درک مخاطب یکی از موازین اساسی است که باید رعایت گردد.
به طور عموم در فیلمهای سینمایی و تلویزیون بگردید و بعد از خود سؤال کنید که مخاطب عام سینما و تلویزیون کیست. تأثیرات سینما بر اغلب مردم، جوانان، نوجوانان و کودکان واقعاً شگفتانگیز است. واقعیت این است که بسیاری از جوانان اسوههای خویش را از سینما انتخاب میکنند. اما در عین حال نباید فراموش کرد که این حکم، مطلق نیست. در همین جامعۀ خودمان و در همین جایی که اکنون جوانان بالای شهر غایات زندگی خویش را در فیلمهای امریکایی میجویند، در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان در غالب مساجد پایین شهر، جوانهایی شانزده، هفده و زیر بیست سال هستند که به خاطر چیزهایی که در چشم آن بالاشهریها موهوم، پرت و اصلاً دور از واقعیت است، نشستهاند و زار و زار گریه میکنند و اسم حضرت صدیقه کبری(س) که میآید اختیار از کف میدهند. اینها آن نسبت مورد نظر را با سینما و تلویزیون ندارند و اعتنایی هم به تلویزیون و تئاتر ندارند، رمان هم نمیخوانند. اسوههایشان را نیز در تاریخ اسلام و در ائمه معصومین و اولیاء خدا میجویند و اصلاً دنیایشان دنیای دیگری است. هستند کسانی که اینچنیناند و هستند کسانی که آنچنان. اما شکی نیست که چهرۀ غالب اجتماعات ما را همانان میسازند که به شدت متأثر از تبلیغات رسانههای گروهی و فضای جامعه و مخصوصاً تلویزیون هستند. چرا که اکنون تلویزیون کمکم دارد بسیاری از وظایف کنونی سینما را بر عهده میگیرد. از تأثیر سینما و تلویزیون بر این اقشار عظیم انسانها نمیتوان غافل شد و با کمال جدیت باید جوانها، نوجوانها و مخصوصاً بچهها را دریافت.
همان دوستی که از او صحبت کردیم به شدت اعتراض میکرد به اینکه چرا در این روزگار در مقام تئوریبافی برای سینما، عدهای عنوان میکنند که سینما نباید خودآگاهی تماشاگر را نفی کند. او میگفت که سینما اصولاً با نفی خودآگاهی تماشاگر موجودیت پیدا میکند و وقتی گفته میشود که سینما نباید خودآگاهی تماشاگر را نفی کند مثل این است که بگوییم فیلمی بسازیم که فیلم نباشد! میگفت که اصلاً این مباحث روشنفکر مآبانه را باید کنار گذاشت و از جذابیتی که سینما دارد باید برای جذب این نوجوانانی که اکنون آتاری همۀ زندگیشان را پر کرده است استفاده کرد.
ـ آیا سینما باید دست از نفی خودآگاهی تماشاگر بردارد و یا از این سحر و جادو، در جذابیت و تأثیر هر چه بیشتر سود بجوید؟
ـ آیا در روی آوردن به جاذبیتهای سینمایی محدودیتی نیست؟
ـ اصولاً جذابیت سینما در چیست؟ وقتی انسان به سمت ظرف غذا کشیده میشود علتش مشخص است. معلوم است که غذا چه نسبتی با وجودش دارد. اما سینما چطور؟ جذابیت سینما در کجای وجود ما خانه دارد؟
به هر تقدیر ما باید سینما را بشناسیم و چون سینما محصول فلسفه است، خود را بینیاز از فلسفه و چون و چرا کردن در بدیهیات مشهور و مقبول ندانیم. فطرت بشر را نیز بشناسیم، نه آنچنان که در علوم رسمی عنوان میشود. باید به سراغ راههایی برویم که به معرفت دینی و یقینی منتهی میشود، یعنی باید عالم را در نور حکمت اسلام بنگریم.
متن ویرایشنشدۀ حکمت سینما در بهار 1388 در یکی از خبرگزاریها منتشر شد. اکنون به مناسبت سالگرد سید شهیدان اهل قلم، متن ویراسته و منقّح آن تقدیم خوانندگان میشود.
*********
حکمت سینما/ جلسه اول
تصوّری که از پیش درباره جمع حاضر داشتم این بود که آنها عدهای از دوستان هستند که دربارۀ فیلمنامه نویسی تحقیق میکنند و قصدم نیز آن بود که تذکراتی را در این باره با آنان در میان بگذارم. اما وقتی به اعلانی که زده بودند برخوردم، دیدم عنوانی که برای این بحث گذاشتهاند «حکمت سینما» است. عنوانی که انتخاب شده خیلی بزرگتر از آن چیزی است که من توقع داشتم و باید بگویم این کلاه بر سر ما گشاد است. اما به هر تقدیر حسب الامر دوستان، آنچه را به نظر میرسد در ذیل تذاکراتی چند، عرض میکنم امیدوارم که مرضیّ خدا واقع بشود و نیز مورد استفادۀ دوستان قرار بگیرد.۱- اولین تذکری که میخواستم عرض کنم این است که تمدن امروز اصلاً محصول فلسفه است، شجرهای است که ریشهاش فلسفه است و همۀ لوازم محصولات تمدن امروز بالطّبع موالید فلسفه هستند و نیز سینما؛ چه آن را همچون هنر بنگریم و چه همچون صنعت. ممکن است ارتباط آنچه به مثابۀ ثمر این تمدن در خارج محقق شده است با ریشهاش یعنی فلسفه چندان واضح نباشد، یعنی فی المثال نتوان از همان آغاز نسبت ماشین رختشویی را با فلسفه پیدا کرد اما در باطن امر، با کمی تأمل و تفکر در سیر تاریخی تمدن غرب خواهیم دید که این تمدن و لوازمش ثمرات درخت فلسفه هستند. مگر گلابی چقدر با اصل درخت خویش شباهت دارد؟ باغبان است که این تناسب و تشابه را باز مییابد نه هر ناآشنایی که نظر در باغ کند.
اینکه اصلاً چرا من به این تذکر پرداختهام علتی دارد و آن اینکه ما در قرن پانزدهم هجری قمری، با واقعۀ عظیمی در کره زمین مواجه هستیم که انقلاب اسلامی است. و اعتقاد این حقیر بر آن است که با این انقلاب، سیر اضمحلال و فروپاشی تمدن غرب از نقطه عطف تاریخی خویش گذشته و در قوس نزول افتاده است. تاریخ آینده تاریخ غرب نیست، تاریخ اسلام است. البته این مدعا نیاز به توضیح بیشتری دارد که برای حفظ اجمال و ایجاز باید از آن در گذریم. با این فرض، در آینده میان ما و غرب مبارزهای همه جانبه درگیر خواهد بود که هنوز بیش از یک دهه از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته، آثار آن در سراسر دنیا مشهود است.
این مبارزه تنها یک مبارزه نظامی نیست و مبارزه نظامی در حقیقت جلوۀ آن مبارزۀ فرهنگی، فکری و فلسفی است که میان ما درگیر است. مبارزۀ نظامی فقط ظاهر این مبارزه است و در باطن جنگی بسیار عظیمتر در جریان است که تعبیر من از آن «جهاد فکری» است. لازمۀ پای نهادن در این مبارزه آن است که ما ماهیت غرب را بشناسیم و نسبتِ میانِ آثار و لوازم تمدن غرب را با ریشههایشان پیدا کنیم. و این جز از طریق مطالعۀ فلسفه غرب ممکن نیست چرا که اصلاً غرب و تمدنِ منتسب به آن، مولودِ فلسفه است.
از آغاز قرون جدید، یعنی در رنسانس بنیان فکری تمدن حاضر با رجوع به تفکر فلسفی یونان گذاشته شد و هر آنچه اکنون وجود پیدا کرده موجودیت خویش را مدیون این بنیان نخستین و بسط تاریخی آن است پس ما خود را بینیاز از فلسفه ندانیم. بسیاری از ساده انگاریهایی که در برخورد با غرب وجود دارد ناشی از این عدم شناخت است و این نقض جز به مدد فلسفه علاج نمیشود. و اصلاً کسی که غرب را بدون عنایت به بنیانهای فلسفی آن بنگرد امکان تحقیق در ماهیت آن را پیدا نمیکند و به تبع آن، لزوم این مبارزه را نیز در نمییابد. البته در باب این مسئله که انسان برای رسیدن به حق، بالذات محتاج به خواندن فلسفه باشد سخن بسیار است و نگفته روشن است که انسان برای طیّ طریق کمال ضرورتاً نیازمند به فلسفه نیست. اما سخن ما در مبارزه با غرب است وقتی میگوییم «غرب»، شرق سیاسی را هم در نظر داریم مارکسیسم و کمونیسم نیز مظاهری از همان تفکر واحدی است که در غرب حاکم است. اینها همه ثمرات و شاخ و برگ درختی هستند که ساقهاش اومانیسم است.
برای مثال، اخیراً در یکی از همین مجلاتی که این روزها انتشار پیدا میکند سخنی دیدم که یکی از انتلکوئلهای پیر این جامعه گفته بود که «روشنفکر مدافع چیزی نیست». اگر با پشتوانۀ تفکر فلسفی غربی به سراغ این سخن نرویم، اصلاً امکان درک آن برای ما موجود نیست. ما با این تفکر مخالفیم اما بنیان این مخالفت باید بر مبنای شناختی که از این سخن داریم بنا شود. ممکن است گویندۀ این سخن فلسفه نداند، که همین طور هم هست، اما این سخن که از دهانش بر آمده لزوماً سخنی فلسفی است. زیرا از دهان کسی بر آمده که شخصیتش را مدیون غربزدگی است. هیچ یک از نحلههای فکری یا حتی محصولات تکنیکی این تمدن را جز با فلسفه نمیتوان بررسی کرد. و به اعتقاد اینجانب بخشی از روشن بینی معجزهآسای حضرت امام(ره) در برابر غرب نیز از اینجا مایه گرفته است، که ایشان ید طولانی در فلسفه و عرفان نظری دارند و البته بنیان اصلی احاطه حکیمانۀ ایشان را بر همه مسائل باید در جایی دیگر جستوجو کرد که در اینجا محل بحث ندارد.
۲- تذکر دومی که میخواستم عرض کنیم این است که بشر امروز وجود انسان را عین حیوان میداند. تعریفی که قدما از انسان داشتند یعنی «حیوان ناطق»، با آن تعریفی که بشر غربی از انسان دارد به طور کلی متفاوت است. قدما «نطق» را فصل وجود انسان از حیوان میدانستند؛ حقیقتی که چون در وجود بشر تحقق یابد، تحولی ذاتی و ماهوی اتفاق میافتد و انسان از نظر تعالی وجود، به مرتبهای میرسد که دیگر نمیتوان او را حیوان دانست. در حکمت اسلام، نفس انسان را نفس ناطقه مینامند و این نطق را نباید فقط به معنای ظاهریِ «سخن گفتن» گرفت. سخن گفتن انسان ریشه در تفکر و تعمق او دارد، چنان که لفظ منطق را هم از ریشه نطق گرفتهاند. اما امروزه به تبعیت از تفکر غربی، بشر را اصالتاً با رجوع به حیوانیت او معنا میکنند.
اگر توجه نکنیم که تمدن غرب و آثار و لوازمش در ذیل این تعریف قرار دارد، امکان تحقیق در ماهیت آن از دست میرود. اگر انسان اینچنین تعریف شود، آثار این تعریف در همۀ اموری که مربوط به انسان است به نسبت قرب و بعد، ظاهر خواهد شد. مثلاً این تأثیرات در علوم انسانی ظهور بیشتری دارد تا علوم تجربی. بنگرید که آنها چطور در اقتصاد امروز نیازهای حیوانی وجود بشر را اصل میگیرند، یا فی المثال به تعبیر آنها از آزادی دقت کنید. اشتباه در تعریف «انسان»، کار را به آنجا کشانده که امروز بعد از چند قرن انسان به خود بیگانگی ذاتی دچار آمده و به نوعی از حیوان اجتماعی تبدیل شده است. این موضوع، اصولاً تفاوت اصلی دوران ماست با دورانهای دیگری که به کره زمین گذشته است. تفاوت اساسی آنجاست که پیش از این عصر، چه بسا انسانهایی وجود داشتهاند که این تعبیر در موردشان مصداق داشته؛ انسانهایی که از حقیقت وجود خویش دور افتاده بودهاند ــ و غیر اهل حق، همه اینچنیناند ــ اما هیچگاه کار به آنجا نرسیده که در تفکر غربی از «انسان»، این تعریف وارونه پذیرفته شود و مثل امروز همه تأسیسات و مناسبات و معاملات اجتماعی بر همین اساسِ وارونه، بنا شود.
بعد از چند قرن، اکنون در غرب آثاری مشهود است دال بر اینکه آنها به پایان راه رسیدهاند و وقت آن است که به این اشتباه کلی خویش در تعریف «انسان» پی ببرند و توبه کنند. به اعتقاد اینجانب این عصر توبۀ بشریت با انقلاب اسلامی ایران آغاز شده است و هر چه بگذرد ما با تحولات اجتماعی و سیاسیِ عمیقتر و وسیعتری دال بر یک توبۀ کلی به سمت دین و دینداری و حق پرستی، مواجه خواهیم شد. قرن آینده اینچنین قرنی است و آثار اولیۀ آن نیز از هم اکنون ظهور یافته است. «انسان» را باید همچنان که در حکمت اسلام مطرح است با نفس ناطقه از «حیوان» جدا دانست و اصل در وجود انسان، همین روح است که متعالی و الهی است. بین انسان و حیوان نسبتی که غربیها قائلند برقرار نیست و اگر ما برای خصوصیات حیوانی وجود انسان قائل به اصالت شویم باعث دوری انسان از وجود حقیقی خودش خواهیم شد، آنچنان که اکنون در غرب رخ داده است.
۳- تذکر سومی که باید عرض کنم مستقیماً راجع به خود سینما است. اگر سؤال این باشد که «چه چیزی سینما را از این جذابیت برخوردار کرده است؟» در جواب باید گفت: «توهّم واقعیت». اما ما معنی توهّم واقعیت را نمیتوانیم بفهمیم مگر اینکه بدانیم این جذابیت چه چنگآویزی در درون ما دارد. هر آنچه از بیرون، ما را به سمت خودش جذب میکند اگر نسبتی با درون ما نداشته باشد یا چنگآویزی در وجود ما نیابد تا خود را به آن بیاویزد، اصلاً ما به طرفش نخواهیم رفت. پس این «توهّم واقعیت» چیست؟ چگونه ایجاد شده و چه خانهای در درون ما دارد که ما را به خود جذب میکند؟
جستوجوی جواب این سؤال برای شناختن ماهیت سینما لازم است. البته ما در طی این یک جلسه نمیتوانیم به همه پرسشها جواب دهیم و لذا فقط طرح سؤال میکنیم. چرا که در خود این سؤالها نیز تذکراتی بسیار جدی وجود دارد. اگر این توهّم واقعیت یا واقعیت سینمایی، سیر داستانی به خود نگرفته بود باز هم این همه جذابیت نداشت. جذابیت سینما در آنجاست که چنگ آویزهایی در فطرت ما یافته است و فی المثال دربارۀ داستان باید گفت که بشر از آنجا که در نسبت بین مرگ و زندگی، مبدأ و معاد، و نسبتی که بین او و زمان برقرار میشود وجود پیدا میکند به سیر داستانی و قصه و تاریخ گرایش دارد. و به همین علت است که جذابیت قصه و داستان و تاریخ برای انسان امری فطری است، یعنی ریشه در فطرت انسانی دارد. اگر بشر نمیمرد و جاودانه بود، علاقهای هم به قصه و تاریخ نداشت.
یکی از مهمترین صفاتی که واقعیت سینمایی را از جذابیت فعلی برخوردار کرده «سیر داستانی» است و جذابیت سیر داستانی هم در نسبتی است که بین انسان و مبدا و معاد، و مرگ و زندگی وجود دارد. از داستان گذشته، سینما آنگونه که اکنون در دنیا محقَّق شده این صفات فطری را در جهت ضعفهای بشری اغلب به خوبی شناخته و بر همین اساس رابطۀ خویش را با انسان بنا نهاده است.
۴- تذکر چهارم اینکه سینما یا به عبارت بهتر تماشای فیلم جز به توسط الیناسیون انسان تحقق پیدا نمیکند. «الیناسیون» را «از خود بیگانگی» ترجمه کردهاند و ما مصداق اتمّش را در مجانین مییابیم. دیوانهها بدون آگاهی از هویت اصلی خودشان شخصیتی موهوم برای خود تصور کردهاند و در آن فرو رفتهاند. تعبیر الیناسیون در نحلههای مختلف فلسفی در غرب معانی مختلفی پیدا کرده است ولی ما بدون توجه به تفاوتها، الیناسیون را به معنایی گرفتهایم که با فرهنگ ما بیشتر سازگاری دارد. دنیا دارالمجانین بزرگی است و بجز اهل حق یعنی کسانی که بین خود و حقیقت، رابطهای آنچنان که باید برقرار کردهاند همه انسانها کم و بیش و در صورتهای مختلف دچار جنون هستند، چون در عواملی ساخته و پروردۀ توهمات خودشان زندگی میکنند. یکی انگار در جهانی زندگی میکند که خدایی ندارد و در آن جهان وهمی، یکباره در وسط آسمان روی یک کرۀ کوچک صورتهای ابتدایی حیات به وجود آمده و بدون علتی معلوم در یک جهت احتمالی، پیچیدهتر و پیچیدهتر شده کمال یافته است تا اینکه انسان پای به عرصه وجود نهاده و شروع به تفکر درباره خود و جهان خارج از خود کرده است! دیگری در جهانی زندگی میکند که همه مثل گرگ مترصد یکدیگر هستند و در چنین دنیایی تنها قانون است که آنها را از تجاوز به یکدیگر باز میدارد، دنیایی که در آن همه دزدند مگر کسانی که قدرت دزدی ندارند.
و اما حقیقت چیست؟ وقتی کسی بدون آگاهی از اینکه هویت حقیقیاش چیست خود را ناپلئون میداند یا مثلاً بزرگترین روشنفکر جهان سوم میپندارد بدون آنکه نگران حقیقت امر باشد، این شخص دچار الیناسیون است و از خود بیگانگی به معنای اتمّ در مورد او اتفاق افتاده است. تعبیری در قرآن مجید وجود دارد که در ذهن من با این مسئله الیناسیون یا از خود بیگانگی مربوط است و آن «خوض» است که به معنای «فرو رفتن» آمده: «قل الله ثمّ ذرهم فی خوضهم یلعبون» (انعام/ 91) رهایشان کن تا در این حالت فرورفتگی و استغراق که دارند، مشغول بازی باشند.
همۀ این تعبیرات محل بحث هستند بحثهایی اساسی، اما نه در جلسهای با این محدودیت. انسانها به طور معمول گرفتار غفلتی هستند که با خوض در امری خارج از خودشان، محقَّق شده است. وقتی انسان در چیزی خارج از وجود خودش فرو برود و در آن غرق شود از خود غافل میشود، و به هر تقدیر معنای از خود بیگانگی به نحوی از انحاء دربارهاش مصداق مییابد. همۀ انواع این از خود بیانگانگی مذموم نیست، چنانکه انسان در هنگام عبادت نیز در امری خارج از خویش مستغرق میشود. لکن ما خدا را وجودی غیر از خود یا ناخود نمیدانیم که با فنای در وجود او معنای از خود بیگانگی دربارۀ ما صدق کند. خدا غایت الغایات وجود ما و اصل حقیقت هستی است و فنای در وجود او در واقع امر، بازگشتن به خویشتن است. معنای لفظی توبه نیز همین است بازگشت؛ بازگشت به حقیقتی که از آن دور افتادهایم. آنچه در شریعت مذموم است از خود بیگانگی ذاتی است یعنی فی المثال همان امری که امروز دربارۀ بشریت به طور عام و بشر به طور خاص اتفاق افتاده. انسان به نوعی حیوان اجتماعی و ابزارساز استحاله یافته است. دیوانهها بیمارانی بیش نیستند؛ اغلب یک نقص جسمی یا عصبی باعث شده است که جنون پیدا کنند، اما مجانین واقعی آدمهایی هستند که نه فقط نسبت به هویت حقیقی خویش آگاهی ندارند بلکه خود را کس دیگری میانگارند.
در روایات آمده که حضرت رسول(ص) از جایی گذر میکردند که عدهای را دیدند که دور یک بنده خدا جمع شده بودند. میپرسند: این کیست؟ جواب میدهند: مجنون است. حضرت سخنی میفرمایند قریب به این مضمون که او بیماری بیش نیست، مجنون حقیقی کسی است که با تکبر روی زمین راه میرود. یک بشر متکبر یا مستکبر مصداق کاملی است برای آن از خود بیگانگی ذاتی که مورد نظر ما است. قرارداد نانوشتهای که بین تماشاگر و فیلم وجود دارد آن است که تماشاگر با پای خودش میرود و در فضای تاریکی روی صندلی مینشیند و خودش را تسلیم فیلمساز میکند تا به هر سان که میخواهد او را در یک واقعیت موهوم غرق کند، آنچنان که در تمام مدت تماشای فیلم اصلاً هویت حقیقی خویش را به یاد نیاورد و رجعتی به خویش نداشته باشد. مع الاسف میزان توفیق فیلمساز نیز در همین جاست؛ فیلم خوب فیلمی است که در تمام مدت تماشاگر را زمین نگذارد و با رشتۀ این جذابیت سحرانگیز، تا آنجا او را گرفته باشد که امکان رجعت به خویش را به او ندهد.
وقتی به کودکانی که در حال بازی هستند بنگریم درمییابیم که تعبیر «خوض» در قرآن چقدر عمیق و بلیغ است. بچهها در نقش موهوم خویش در بازی، آن همه فرو میروند که غرق میشوند. زندگی غیرِ اهلِ حق نیز اینچنین است؛ بازی موهومی بیش نیست. اینها از جهان خارج از خودشان توهّمی دارند که اصلاً مطابق با واقع نیست. ما میزان صحت ادراک را مطابقت با واقع یا نفسالامر میدانیم. جهانی که اینان بر اساس شناخت خویش پیرامون خود آفریدهاند جهانی غیر واقعی و خیالی است و از همین رو است که عرض کردم جهان دارالمجانین بزرگی است.
۵- تذکر پنجم این است که بشر امروز از این غفلتی که نسبت به حقیقت و وجود حقیقی خویش دارد استقبال میکند. وقتی خودآگاهی انسان با درد و رنج همراه است، غفلت ملازم با لذت است و اینچنین است که اغلب انسانها جز اولیاء خدا، خود را به آن میسپارند. در نهادهای اجتماعی بشر امروز، موارد مختلفی از مصادیق و شواهد این مدعا را پیدا خواهیم کرد؛ دیسکوتکها، کابارهها، میخانهها شهرهای بازی، قمارخانهها، سینماها، کلوبهای مختلف بیلیارد، بولینگ و بسیاری از بازیهایی که تحت عنوان ورزش پنهان شدهاند همه و همه، مظاهری هستند از همان معنایی که گفته شد؛ غفلتکدههایی که بشر امروز برای فرار از عقل و اختیار و خودآگاهی ساخته است.
نقطۀ گرایش انسان به سوی مستی، ترک عقل و اختیار است و آسودگی از رنجهای وجود و حیرت و دِهشَتی که با آن همراه است. سینما نیز آنچنان که امروز به طور عموم وجود دارد، مفرّی است که بشر برای گریز از خود ساخته است و البته همان طور که بعدها عرض خواهد شد، ما سینما را منحصر به این غفلتکدهای که امروز کمپانیهای تجارتی فیلمسازی بنا کردهاند نمیدانیم و برای آن وظایف دیگری نیز قائل هستیم... هر چند آنچه اکنون وجود دارد همان است که گفتیم. بشر در هنگام تماشای فیلمی که همۀ وجود او را به خود جذب میکند، به نحوی از بیخودی و غفلت و مستی دست مییابد که بسیار لذتبخش است. این لذت است که انسان را به سوی سینما میکشاند.
اگر در تعبیرات عرفانی ما مستی و بیخودی بالاترین مرتبهای است که انسان بدان نائل میشود نباید این هر دو را به یک معنا گرفت از این نظر، «بیخودی» مقامی همسنگ با ولایت است، چرا که وجود انسان عین ربط و تعلق به حق است. اما نفس، حجاب این تعلق میشود و لذا وجود حقیقی انسان هنگامی ظاهر میگردد که خود او از میان برخیزد. بزرگترین حجاب میان انسان و خدا، خود یا نفس اوست و از همین رو وقتی انسان موفق شود که از خود بگذرد خدا از وجود او ظاهر خواهد شد و این همان مرتبۀ بیخودیِ همسنگ با ولایت است. در اینجا همان طور که عرض کردم، تعبیر از خود بیگانگی درست نیست. چرا که اصلاً بیگانگی واقعی در چیزی است که انسان را از خدا باز میدارد.
۶ - تذکر ششم اینکه شاخص اصلی وجود انسان همین عقل و اختیار اوست. حرکت بالإراده، در مورد حیوانات نیز تحقّق دارد و آنچه انسان را متمایز میسازد اختیار است نه حرکت ارادی، که حیوانات نیز به یک معنا از آن برخوردار هستند. باز به همین علت است که این اختیار را به همان امانتی تفسیر کردهاند که انسان از ازل عهدهدار آن شده است (احزاب/ 72). تماشاگری که با پای اختیار به فضای تاریک سینما میرود و خود را در صحنه واقعیت سینمایی غرق میکند، اصلاً بدون ترک اختیار امکان پرداختن به فیلم و تماشای آن را پیدا نمیکند، یعنی استغراق در آن واقعیت، موکول به این امر است.
«برده» یا «بنده» به کسی اطلاق میشود که از خود اختیار ندارد و از آن آزادی که شاخص وجود بشر است برخوردار نیست. غربیها هم با اینکه آزادی را طوری دیگری معنا کردهاند اما آن را شاخص وجود بشر میدانند. در مقابل الفاظ «بنده» یا «برده»، کلمات «حرّ» یا «آزاد» وجود دارد. پس انسانی که اختیار ندارد بنده یا عبد است اما عبودیت نیز مطلقاً مذموم نیست. عبودیت به معنای ممدوح آن، قلۀ غاییِ تکامل و تعالیِ روح بشر است و مقام عبداللهی همان مقام خلیفة اللهی است. آنچه هست این است که اگر لازمۀ تماشای فیلم، ترک اختیار و گذاشتن از خود و خودآگاهی است پس آن فینفسه نوعی عبودیت یا عبادت است که هم میتواند ممدوح باشد هم مذموم. میزان حسن و قبح این عمل، در جواب این پرسش است که آیا فیلم جانب حق را نگه داشته است یا خیر؟
۷ - تذکر این نکته نیز لازم است که ترک اختیار هنگام تماشای فیلم مطلوب نیست. هر چه تماشاگر بیشتر در واقیعت موهوم پردۀ سینما غرق شود در نتیجه از خود و اختیار خویش بیشتر و افزونتر فاصله میگیرد. از سوی دیگر، در کودکان و انسانهای ضعیف النفس سحر و جادوی فیلم، تأثیر بیشتری دارد. یکی از دوستان فیلمساز ما تعبیر «هیپنوتیزم» را به کار میبُرد. یعنی میگفت عملی که سینما با انسان میکند، هیپنوتیزم است. او این را از ذاتیات سینما و اصلیترین مشخصۀ ذاتی آن قلمداد میکرد و به شدت اعتراض داشت نسبت به آنان که درباره جذابیت سینما چون و چرا میکنند و میخواهند سینما را به سمتی بکشانند که از جاذبیتهای کاذب پرهیز کند. میگفت چه کسی میتواند بگوید که این جاذبیت کاذب است یا نه و میگفت که اصلاً هیپنوتیزم رکن اساسی سینما است و همان چیزی که سینما از طریق آن محقَّق میگردد.
نتیجهای که او میخواست بگیرد دربارۀ کودکان بود. میگفت اصلاً سینما وسیلۀ سرگرمی و تربیت بچهها است. بزرگترها که شخصیت نهایی خود را یافتهاند و کمتر امکان تحول و تغییر دارند. سینما متعلق به بچههاست و از طریق سینما است که ما میتوانیم نسل آینده انقلاب را بسازیم. مثالی که او میآورد در مورد آثار رودیارد کیپلینگ بود ــ همو که متهم به فراماسونری است ــ میگفت: بعد از بیست سال همان قهرمانهای فراماسونری کیپلینگ، تمام سطح ممالک مستعمرۀ امپراتوری بریتانیا را در جستوجوی همان اهدافی که کیپلینگ داشت پر کردهاند. میگفت: تأثیر معجزهآسای داستانهای او در سادگی و جذابیتی است که سینما دارد، ما باید استفاده کنیم و نسل آیندۀ انقلاب را بسازیم، باید اسوههایی را برای جوانان و نوجوانان بسازیم که بعدها در وجود آنها محقّق بشوند.
آنچه نقل به مضمون کردم، در همۀ وجوه و با همۀ وسعتش منتهی به آن مطلبی که مورد بحث ما بود نمیشود. قصد حقیر فقط تکیه بر این گفته بود که ایشان هم اعتقاد داشت که تا آن هپینوتیزم کذایی در تماشاگر اتفاق نیفتد، فیلم و سینما به معنای حقیقی تحقق نمییابد. حالا اگر دقت کنیم خواهیم دید همان طور که بچهها و انسانهای ضعیف النفس در برابر سینما کاملاً خلع اختیار میشوند، کسانی هم هستند که به راحتی در برابر فیلم، از عقل و اختیار خود صرف نظر نمیکنند. بنده کسانی را میشناسم که اصلاً تحمل سینما و تلویزیون را ندارند و اصلاً نمیتوانند خود را به فیلم تسلیم کنند. آنها احتراز دارند و میگریزند. چرا که شرط اول تماشای فیلم و لذت بردن از آن، این است که انسان از «خود» خارج شود و در سیر عواطف و احساسات فیلم و حوادث آن شریک گردد. البته مقصود از این «خود»، «خود بالفعل» یا شخصیت فردیِ هر کس نیست بلکه مراد «شخصیت حقیقی نفس» است.
حالا با توجه به این مقدمات میخواهم پرسشی طرح کنم و آن اینکه آیا مخاطب سینما عامۀ مردم نیستند؟ آیا سینما با انسانهای متکامل نیز میتواند ایجاد رابطه کند؟ آیا باید هدایت عام و خاص را از هم تفکیک کنیم و درباره وظیفۀ پرورشی سینما، بحث کنیم در این معنا که آیا سینما انسانهای متکامل و خواص را نیز مورد خطاب دارد؟ میدانید که اگر در سینما محاوره و مخاطبهای در کار باشد آنگاه فهم و درک مخاطب یکی از موازین اساسی است که باید رعایت گردد.
به طور عموم در فیلمهای سینمایی و تلویزیون بگردید و بعد از خود سؤال کنید که مخاطب عام سینما و تلویزیون کیست. تأثیرات سینما بر اغلب مردم، جوانان، نوجوانان و کودکان واقعاً شگفتانگیز است. واقعیت این است که بسیاری از جوانان اسوههای خویش را از سینما انتخاب میکنند. اما در عین حال نباید فراموش کرد که این حکم، مطلق نیست. در همین جامعۀ خودمان و در همین جایی که اکنون جوانان بالای شهر غایات زندگی خویش را در فیلمهای امریکایی میجویند، در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان در غالب مساجد پایین شهر، جوانهایی شانزده، هفده و زیر بیست سال هستند که به خاطر چیزهایی که در چشم آن بالاشهریها موهوم، پرت و اصلاً دور از واقعیت است، نشستهاند و زار و زار گریه میکنند و اسم حضرت صدیقه کبری(س) که میآید اختیار از کف میدهند. اینها آن نسبت مورد نظر را با سینما و تلویزیون ندارند و اعتنایی هم به تلویزیون و تئاتر ندارند، رمان هم نمیخوانند. اسوههایشان را نیز در تاریخ اسلام و در ائمه معصومین و اولیاء خدا میجویند و اصلاً دنیایشان دنیای دیگری است. هستند کسانی که اینچنیناند و هستند کسانی که آنچنان. اما شکی نیست که چهرۀ غالب اجتماعات ما را همانان میسازند که به شدت متأثر از تبلیغات رسانههای گروهی و فضای جامعه و مخصوصاً تلویزیون هستند. چرا که اکنون تلویزیون کمکم دارد بسیاری از وظایف کنونی سینما را بر عهده میگیرد. از تأثیر سینما و تلویزیون بر این اقشار عظیم انسانها نمیتوان غافل شد و با کمال جدیت باید جوانها، نوجوانها و مخصوصاً بچهها را دریافت.
همان دوستی که از او صحبت کردیم به شدت اعتراض میکرد به اینکه چرا در این روزگار در مقام تئوریبافی برای سینما، عدهای عنوان میکنند که سینما نباید خودآگاهی تماشاگر را نفی کند. او میگفت که سینما اصولاً با نفی خودآگاهی تماشاگر موجودیت پیدا میکند و وقتی گفته میشود که سینما نباید خودآگاهی تماشاگر را نفی کند مثل این است که بگوییم فیلمی بسازیم که فیلم نباشد! میگفت که اصلاً این مباحث روشنفکر مآبانه را باید کنار گذاشت و از جذابیتی که سینما دارد باید برای جذب این نوجوانانی که اکنون آتاری همۀ زندگیشان را پر کرده است استفاده کرد.
ـ آیا سینما باید دست از نفی خودآگاهی تماشاگر بردارد و یا از این سحر و جادو، در جذابیت و تأثیر هر چه بیشتر سود بجوید؟
ـ آیا در روی آوردن به جاذبیتهای سینمایی محدودیتی نیست؟
ـ اصولاً جذابیت سینما در چیست؟ وقتی انسان به سمت ظرف غذا کشیده میشود علتش مشخص است. معلوم است که غذا چه نسبتی با وجودش دارد. اما سینما چطور؟ جذابیت سینما در کجای وجود ما خانه دارد؟
به هر تقدیر ما باید سینما را بشناسیم و چون سینما محصول فلسفه است، خود را بینیاز از فلسفه و چون و چرا کردن در بدیهیات مشهور و مقبول ندانیم. فطرت بشر را نیز بشناسیم، نه آنچنان که در علوم رسمی عنوان میشود. باید به سراغ راههایی برویم که به معرفت دینی و یقینی منتهی میشود، یعنی باید عالم را در نور حکمت اسلام بنگریم.